پنج شنبه, 01 آذر 1403   19. جمادی الاول 1446
 
instagram twtr fbk telegram Aparat

برنامه‌ی مناسبتیِ ولادت پیامبر رحمت؛ ویژه‌ی 16 تا 18 سال

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: ترس یهود از پیامبر آخرالزمان

با اهتمام: سارا انتظارخیر؛ زهرا مرادی

گروه سنی: 16 تا 18 سال (دهم تا دوازدهم متوسطه)

 

متن محتوا با عنوان «ترور اجداد پیامبر»

 

{مربی‌ای که برای ارائه‌ی مباحث مربوط به اهل بیت علیهم السلام انتخاب می‌شود، باید با دانش آموزان ارتباط صمیمانه و خوبی داشته باشد. اگر به هر دلیلی بچه‌ها با او گارد دارند، نه تنها صحبت هایش به دل آنها نمی‌نشیند؛ بلکه آنها را از موضوع مورد بحث زده می‌کند. بنابراین قویاً توصیه می‌گردد خصوصا برای دانش آموزانِ دوره‌ی متوسطه‌ی دوم از مربیانی کمک گرفته شود که نزد دانش آموزان مقبولیت بیشتری دارند. این مربی لزوما نباید معلم بینش باشد؛ بلکه می‌تواند مثلا دبیر شیمی یا زبان باشد. تجربه نشان داده وقتی اینگونه مباحث از زبان معلمی که دروسی متفاوت از معارف ارائه می‌دهد عنوان می‌شود، تاثیرگذاری بیشتری روی مخاطب دارد.}

سلام

این هفته، تولد پیامبر مهربان‌مان حضرت محمد و امام صادق علیه السلام است. شاید برای ما اهمیت چنین روزی خیلی مشخص نباشد. اما خوب است بدانید تولد پیامبر اسلام آنقدر مهم بوده که از صدها سال پیش از تولد ایشان، مورد توجه بسیاری از انسان‌ها – چه انسانهای خوب و چه انسان‌های شرور و ظالم – قرار داشته.

همین اتفاقی که ما به راحتی بر زبان می‌آوریم و اهمیتش را در حد یک تعطیلی در تقویم می‌دانیم، آنقدر مهم و حساس بوده که از زمان خلقت حضرت آدم علیه السلام درباره اش بشارت داده شده.

زمانی که آدم علیه السلام خلق شد، خدا به او بشارت داد که قرار است از نسل تو چهارده نفر که برترین و بهترین بندگان من هستند، به دنیا بیایند. یکی از آن چهارده نفر، پیامبر آخرالزمان است و سیزده نفر بعدی، اهل بیت پاکش هستند. روزی، اختیار جهان و هدایت همه‌ی مردم به دست آنها سپرده می‌شود. هرکس این چهارده نفر را به عنوان جانشینان من بپذیرد و یاری شان کند، نزد من محبوب خواهد بود.[1]

این پیامِ خدا توسط حضرت آدم و پیامبرانِ پس از ایشان به مردم منتقل شد ... تا اینکه زمان حضرت ابراهیم رسید.

خداوند به ابراهیم وحی فرستاد که ای ابراهیم تو هم به امّتت درباره‌ی پیامبر آخرالزمان و فرزندانش بشارت بده و به آنها بگو آن قومی قوم برگزیده‌ی من است و در آخرالزمان سایر اقوام مطیعش خواهند بود که آن چهارده نفر را به سرپرستیِ خود و همه‌ی مردم جهان قبول داشته باشد و یاری‌شان کند. اما اگر کسی با آن چهارده برگزیده، دشمنی کند، مورد مجازات من قرار خواهد گرفت.[2]

ابراهیم هم این پیام را به امتش منتقل کرد.

یک نکته‌ی مهم دیگر هم به حضرت ابراهیم گفته شد. آن هم این بود که خدا اراده کرده بود تا آن چهارده بزرگوار را از نسل ابراهیم علیه السلام قرار دهد.[3]

اما حضرت ابراهیم دو پسر داشت: اسماعیل و اسحاق؛ که هر دو هم به امر خدا به پیامبری رسیدند. حالا سوال، اینجا بود: آن بندگان برگزیده از نسل اسماعیل به دنیا می‌آمدند یا از نسل اسحاق؟!

خداوند به اسحاق، فرزندی داد به نام یعقوب که به او «اسراییل» یعنی بنده‌ی خدا (عبدالله)[4] می‌گفتند. وقتی اسم یعقوب «اسراییل» باشد، به فرزندانش چه می‌گویند؟                        آفرین، «بنی اسراییل».

حالا به فرزندان اسماعیل چه می‌گویند؟                   آفرین؛ بنی اسماعیل.

{مربی روی تخته بنویسد:}

 mohammadivu.org.payambar16 1

بنی اسراییل خیلی دوست داشت قوم برگزیده‌ی خدا باشد و آن افرادی که خدا انقدر از مقام و جایگاه شان تعریف می‌کند هم از نسل آنها باشد.

اما پس از مدتی از روی پیشگویی‌های پیامبران، خصوصا از صحبت‌های حضرت موسی، بنی اسراییل فهمید که خدا اراده کرده پیامبر آخرالزمان و جانشینانش از نسل اسماعیل علیه السلام باشند؛ و نه از بنی اسراییل.

بزرگان و علمای بنی اسراییل که پیرو آیین حضرت موسی یهودی شده بوده بودند، نشستند و پیش خود یک حساب و کتابی کردند. گفتند خدا گفته کسانی قوم برگزیده‌ی من هستند و می‌توانند بر بقیه‌ی مردم جهان مسلط شوند که آن 14 برگزیده را قبول کنند و با آنها به دشمنی برنخیزند. آن 14 نفر هم که از ما نیستند؛ بلکه از نسل اسماعیل قرار است به دنیا بیایند. یعنی ما با این همه دبدبه و کبکبه باید گوش به فرمان افرادی باشیم که از بنی اسماعیل هستند!                  اما ما هیچ وقت زیر بار چنین ننگی نمی‌رویم. از طرفی اگر نخواهیم زیر بار پذیرش آن 14 نفر برویم، خدا گفته مجازات‌مان می‌کند و ما را قوم برگزیده‌ی خود نمی‌کند. پس حالا چه گِلی باید به سرمان بگیریم؟

بعضی از بزرگان یهود گفتند ما قدرت و ثروت و مقام را خودمان به هر قیمتی که شده به دست می‌آوریم. پیامبران را هم از سر راه‌مان بر می‌داریم تا هِی در گوش مردم نخوانند که قرار است حاکمیت همه‌ی مردم جهان در آخرالزمان به افرادی از بنی اسماعیل سپرده شود و قومی قوم برگزیده‌ی خدا خواهد بود که آنها را از جانب خدا به رسمیت بشناسد.

بعد، سر فرصت کاری می‌کنیم که اصلا پیامبر آخرالزمان به دنیا نیاید. آن وقت ما می‌مانیم و قدرتی که خودمان به چنگ آورده ایم. خدا هم نقشه اش را مجبور می‌شود عوض کند و ما را به عنوان قوم برگزیده‌ی جهان بپذیرد.

 

و اینچنین بود که نقشه‌ی شوم بزرگان یهود آغاز شد.

کار بنی اسراییل به جایی کشید که در یک روز تا غروب، 70پیامبر را کشتند.[5] آنها دست به تحریف کتاب‌های آسمانی از جمله تورات زدند تا هشدارهای پیامبران درباره‌ی پیامبر آخرالزمان از یادها برود.

بزرگان یهود حتی عیسی مسیح را که آمده بود تا مژده‌ی نزدیک شدن رسالت پیامبر آخرالزمان را بدهد هم به رسمیت نشناختند و نقشه ای چیدند تا مسیح به صلیب کشیده شود. آنها چاره‌ای جز از سر راه برداشتن مسیح نداشتند؛ چرا که اصلا عیسی مسیح مامور بود تا به مردم مژده دهد ظهور پیامبر خاتم – که نامش «احمد» بود – نزدیک است. در قرآن آمده که مسیح خطاب به مردم گفت:

إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیكُمْ ... : همانا من فرستاده‌ی خدا به سوی شما هستم

وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یأْتی‏ مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَد: و بشارت دهنده به پیامبری که بعد از من می‌آید و اسمش احمد است![6]

و اصلا خود کلمه‌ی انجیل به معنی «مژده» است. مژده به آمدن کسی که «اسْمُهُ أَحْمَد»

خلاصه یهودیان نه تنها مسیح را از سر راه خود برداشتند، بلکه انجیل او را هم دزدیدند تا آیندگان افشاگری‌های مسیح را نتوانند ببینند. بعد از مدتی همان بلایی که بزرگان بنی اسراییل سر تورات موسی آوردند و تحریفش کردند تا ردّی از بشارت به پیامبر خاتم و ماجرای قوم برگزیده در آن دیده نشود، سر انجیل عیسی هم آمد.

اما کار سردمداران یهود هنوز تمام نشده بود. آنها نباید می‌گذاشتند «احمد» به دنیا بیاید. به همین دلیل عده‌ای از یهودیان مامور شدند تا مناطق خوش آب و هوای اورشلیم را ترک کنند و به محل سکونت بنی اسماعیل در بیابان‌های عربستان بروند. آنها از روی علم نَسَب شناسی شروع کردند به شناسایی و کشتن افرادی که احتمال می‌دادند پیامبر آخرالزمان از نسل آنها به دنیا خواهد آمد. یعنی ترور اجداد پیامبر خاتم!

کتاب‌های تاریخی را که ورق بزنید می‌بینید اجداد پیامبر خاتم یکی پس از دیگری به مرگی مشکوک و عجیب از دنیا رفته‌اند. اما از آنجا که خداوند اراده کرده بود تا برترین بنده‌اش محمد مصطفی به دنیا بیاید، همواره تیر یهود دیر به هدف می‌خورد. به نمونه هایی از این ترورها توجه کنید:

جناب هاشم جدّ بزرگ پیامبر در سفری تجاری به شام به طرز مرموزی از دنیا می‌رود. جوانی تنومند و سالم که یکدفعه در شبی که می‌خواهد از سفر بازگردد در غزه فلسطین (مقرّ یهودیان) مسموم می‌شود و می‌میرد!

اما چرا؟

ماجرا از این قرار بود که یهودیان از روی پیشگویی‌های پیامبران گذشته و از روی علم نَسَب شناسی و چهره شناسی مطمئن بودند که پیامبر خاتم قرار است از نسل هاشم به دنیا بیاید. به همین دلیل خیال می‌کردند با کشتن او نقشه‌ی خدا را بر هم خواهند زد و دیگر «احمد» به دنیا نخواهد آمد. غافل از اینکه هاشم مدتی پیش با سلما - دختر یکی از بزرگان مدینه – ازدواج کرده بود و آنها در انتظار فرزندی بودند؛ اما این موضوع را کسی نمی‌دانست. هاشم قبل از اینکه از همسرش سلما خداحافظی کند و به سوی شام برود، به او گفته بود ممکن است من از این سفر به سلامت برنگردم. مواظب فرزندمان باش و از چشم هایت بیشتر از او مراقبت کن. خصوصا مراقب یهود باش که اگر دست شان به فرزندمان برسد، او را خواهند کشت.[7]

اینگونه بود که هاشم به دست یهودیان ترور شد اما نسلش پابرجا ماند. سلما پسری به دنیا آورد به نام شیبه. سلما طبق قولی که به شوهرش داده بود، به شدت از شیبه مراقبت می‌کرد و نمی‌گذاشت غریبه‌ای به پسرش نزدیک شود. سالها گذشت تا اینکه یهودیان به وجود شیبه پی بردند و تصمیم گرفتند او را هم مانند پدرش بکشند. اما هربار دایی‌های شیبه جانش را نجات دادند.

یک روز که شیبه در حال بازی با بچه‌ها رجزخانی می‌کرد و می‌گفت «منم پسر هاشم»؛ یک نفر از قبیله‌ی هاشم که برای کاری به منزل پدر سلما رفته بود، جمله اش را شنید و در بازگشتش به مکه به گوش مطلّب – برادر هاشم – رساند. [8] مطلّب به دنبال این حرف، سریعا خود را به مدینه رساند و ماجرا را از سلما و خانواده اش پی گیری کرد. سلما ابتدا از گفتن حقیقت طفره می‌رفت؛ اما وقتی مطلّب را خیرخواه پسرش دید، ماجرا را تعریف کرد.

 مطلّب از سلما خواهش کرد تا اجازه دهد شیبه را با خود به مکه ببرد؛ چرا که در مکه جای او در امنیت بیشتری خواهد بود. مطلّب و خانواده اش از افراد قدرتمند مکه بودند و کسی نمی‌توانست به راحتی به حریم آنها نزدیک شود. سلما که جان فرزندش را در کنار خانواده‌ی پدری در امنیت بیشتری می‌دانست، شیبه را به مطلّب سپرد.

مردم مکه که دیدند مطلّب با پسر بچه ای برگشته، فکر کردند آن پسر، غلامی است که مطلّب خریده؛ لذا شیبه را عبدالمطلّب (یعنی بنده‌ی مطلّب) نام گذاشتند. مطلّب هم که نمی‌خواست کسی از شخصیت واقعیِ برادرزاده‌اش آگاه شود، اجازه داد تا مردم او را با همین اسمِ «عبدالمطلّب» صدا کنند. به همین دلیل این نام روی شیبه باقی ماند. [9]

عبدالمطلّب یا همان شیبه بزرگ شد و ازدواج کرد. خداوند به او «عبدالله» - پدر حضرت محمّد - را عطا کرد.

دوباره سر و کله‌ی یهود پیدا شد.

آنها بارها تلاش کردند تا عبدالله را هم ترور کنند اما نتوانستند. چون داستانش خیلی مفصل است من دیگر آنها را تعریف نمی‌کنم.[10] عبدالله با آمنه ازدواج کرد و یهود نگران از اینکه نکند عبدالله صاحب فرزند موعود شود، نقشه‌های متعددی برای ترور عبدالله کشید؛ اما هر بار به نوعی نقشه‌شان نقش بر آب شد. تا اینکه عبدالله مدت کوتاهی بعد از ازدواجش راهیِ سفر شد. این، بهترین فرصت برای یهود بود؛ چراکه دیگر عبدالله از مکه و خانواده‌اش دور می‌شد و آنها راحت‌تر می‌توانستند به عبدالله نزدیک شوند. در همین سفر عبدالله به طرز مشکوکی مسموم می‌شود و او هم مانند هاشم در مقرّ یهودیان دفن می‌شود؛ غافل از اینکه آمنه به پیامبر باردار است!

خلاصه چندین سال تلاش یهود به نتیجه نرسید و اراده‌ی خداوند در هفدهم ربیع الاول سال عام الفیل (570 میلادی) عملی شد و گل سر سبد خلقت، پیامبر آخرالزمان به دنیا آمد.

حالا یک صلوات بلند بفرستید تا باقیِ ماجرا را تعریف کنم.

ولادت پیامبر همراه با نشانه‌های مختلفی در سراسر دنیا بود.[11] این نشانه‌ها قبلا در کتابهای پیامبران پیشین بارها و بارها گفته شده بود که مثلا وقتی پیامبر آخرالزمان به دنیا می‌آید همه‌ی بت‌ها با صورت به زمین می‌افتند؛ یا مثلا آتش آتشکده‌ها خاموش می‌شود؛ یا نوری سرزمین حجاز را روشن می‌کند؛ ... به همین دلیل برخی از علما و بزرگان یهودی، مسیحی و حتی زرتشتی متوجه شدند که پیامبر موعودی که همه‌ی پیامبران درباره‌اش بشارت داده بودند، به دنیا آمده.[12]

پس یهودیان باز هم باید دست به کار می‌شدند. هنوز تا بعثت پیامبر وقت داشتند تا او را هم مانند پدرانش ترور کنند. به همین دلیل است که می‌بینیم عبدالمطلب - پدربزرگ پیامبر - و آمنه - مادر مهربان پیامبر – جگرگوشه‌شان را به دست دایه‌ای می‌سپارند و می‌گویند تا جایی که می‌تواند از مکه فاصله بگیرد و محمد را مخفیانه بزرگ کند.

در حالی که ما درباره‌ی دلیل اینکه پیامبر را به دایه ای می‌سپارند چه شنیده‌ایم؟

-     آمنه شیر نداشت!

اگر آمنه شیر نداشت، خب چرا از خود مکه دایه نگرفتند؟ عبدالمطلب ثروتمندترین و بزرگترین مرد مکه بود. هر وقت اراده می‌کرد چند دایه در استخدامش بودند. چرا کودکی که جان شان به جانش بند بود را از خود جدا کردند و به صحراها فرستادند؟

-     آب و هوای مکه بد بود!

آب و هوا فقط برای محمد بد بود؟ چرا بقیه‌ی بچه‌ها را از مکه دور نکردند؟ چرا هیچ گزارشی در تاریخ مبنی بر اینکه آب و هوای مکه یکدفعه در آن سالها آنقدر بد می‌شود که کودکان نمی‌توانند در مکه بمانند نیامده؟ آن هم 5 ســــــــــــــــال؟!

-     این رسم عرب بوده؛ ...

اگر رسم عرب بوده، چرا بقیه‌ی همسالان پیامبر در مکه بزرگ شدند؟ اصلا چرا بعد از دو سال شیرخوارگی، او را برنگرداندند؟ رسم هم بوده باشد برای دو سال شیرخوارگی بوده؛ نه 5 سال.

پس ماجرای دیگری مطرح بوده.

عبدالمطلب از ترسِ جانِ نوه‌اش مجبور می‌شود علیرغم وابستگی شدیدی که به این کودک مبارک دارد، او را از مکه دور کند. محمد به دایه‌ای پاکدامن و موحّد سپرده می‌شود و مخفیانه از مکه دور می‌شود.

یهود، هرچه می‌گردد محمد (ص) را پیدا نمی‌کند. می‌داند او را به دایه‌ای سپرده‌اند؛ اما به که؟! در کجا؟

با این حال از گشتن ناامید نمی‌شود. آنقدر می‌گردد تا عاقبت بعد از پنج سال حلیمه را پیدا می‌کند.

حلیمه متوجه رفت و آمدهای مشکوکی کنار خیمه‌اش می‌شود. شبانه محمد را برمی دارد و به مکه فرار می‌کند. سراغ عبدالمطلب می‌رود و می‌گوید یهودیان، جای‌شان را پیدا کرده‌اند. جای محمد دیگر پیش ما امن نیست. هرچند که دل کندن از او برایم تلخ‌تر از هر کاری است اما دیگر نمی‌توانم از جانش محافظت کنم.

از آن تاریخ عبدالمطلب شخصا مسوولیت مراقبت از پیامبر را به عهده گرفت. با آنکه بزرگ مکه بود و مسوولیت‌های متعددی داشت، هر جا می‌رفت محمد را هم با خود می‌برد. در همه‌ی مجلس‌ها کنار خود یا در جای خود می‌نشاند؛ بدون محافظ جایی نمی‌رفت؛ ... تا اینکه او هم از دنیا رفت. قبل از مرگ، مسوولیت نگهداری و مراقبت از پیامبر را به ابوطالب - عموی پیامبر - سپرد.

عبدالمطلب خطاب به پسرش ابوطالب تاکید کرد که لحظه‌ای محمد را از جلوی چشمانش دورش نکند.[13]

ابوطالب هم همین کار را کرد. لقمه‌ای در دهان محمد نمی‌گذاشت مگر اینکه قبلش خودش از آن می‌خورد تا مطمئن شود غذا مسموم نیست. شب او را بین فرزندانش می‌خواباند و تا صبح جای او را بارها جا به جا می‌کرد که اگر کسی شبانه هجوم آورد نفهمد کدام یک از جاها متعلق به محمد است. او حاضر بود بچه‌هایش کشته شوند ولی پیامبر را خطری تهدید نکند.[14]

با چنین مراقبتهایی پیامبر به پیامبری مبعوث می‌شود.

همان پیامبر آخرالزمانی که همه‌ی پیامبران پیشین وعده‌ی آمدنش را داده بودند.

یهودیان تا سر حد مرگ ترسیده بودند اما دست از تلاش برای از بین بردن پیامبر اسلام و بعد از ایشان آیین اسلام برنداشتند.

جنگ‌های مختلفی علیه پیامبر به راه انداختند؛ بارها عده ای را برای کشتن پیامبر تحریک کردند؛ و در نهایت هم که پیامبر از دنیا رفت، سراغ جانشینان پیامبر رفتند. همان دوازده جانشینی که پیامبر بارها و بارها آنها را به عنوان سرپرست مردم پس از خود معرفی کرده بود. باید کاری می‌کردند که آنها خانه نشین شوند، به شهادت برسند و کسی آنها را به سرپرستی قبول نداشته باشد. چراکه اگر عده ای این خاندان را به عنوان جانشینان خدا و پیامبرش قبول می‌کردند و به آنها محبت می‌ورزیدند و کمک شان می‌کردند، آنها می‌شدند قوم برگزیده‌ی خدا!

اما یهود نمی‌توانست ببیند کسی غیر از خودش قوم برگزیده‌ی خدا شود. غرورش هم اجازه نمی‌داد تا حضرت محمد و اهل بیتش را که از بنی اسماعیل بودند و نه از بنی اسراییل، به عنوان سرپرست قبول کند.

یهود موفق شد تا بیشترِ کسانی را که به پیامبر اسلام ایمان آورده بودند، از اطراف اهل بیت دور کند. کار به جایی رسید که کسانی که خود را پیرو اسلام و رسول خاتم می‌دانستند، خودشان با دست خودشان فرزندان پیامبر را به شهادت رساندند.

یهود برای موفقیت در نقشه اش تنها یک مانع دیگر را باید بردارَد.

اگر گفتید کدام مانع؟

تنها و تنها عده‌ی اندکی در کل دنیا هستند که پیامبر و دوازده هدایتگر پس از ایشان را به سرپرستی قبول دارند. این عده یا باید کشته شوند و نسل شان نابود شود یا اگر دست یهود به آنها نمی‌رسد، باید با نقشه ای از ایمان و اعتقادشان دست بکشند. وگرنه همین عده‌ی اندک همان قوم برگزیده‌ی خدا خواهند شد و سایر اقوام تحت فرمان آنها قرار خواهند گرفت.

حالا فهمیدید پشت سر این همه کشت و کشتاری که بین مسلمان‌ها راه افتاده چیست؟ رهبران یهود اگر بتوانند همه‌ی مسلمان‌ها خصوصا شیعیان را تا آخرین نفر از بین می‌برند. همچنانکه در افغانستان، پاکستان، عراق، سوریه و جاهای دیگر دست به کشتار زدند. اگر هم دست‌شان نرسد با ایجاد شبهات رنگ به رنگ و تبلیغ جوان‌ها به ادیان و فرقه‌های دیگر آنها را از اعتقادشان به آن 14 برگزیده دور می‌کنند؛ و یا با سرگرمی هایی سرشان را گرم می‌کنند که دیگر برای شان بود و نبود آن 14 برگزیده فرقی نکند.

پس مراقب باشید عزیزانم. تنها مانع باقیمانده بر سر راه سردمداران یهود شما هستید. مراقب باشید سرگرم زرق و برق هایی که برای تان درست می‌کنند نشوید. مراقب باشید با شبهه‌های رنگ به رنگی که برای تان می‌سازند، سُر نخورید.

این فتنه‌ها تا ظهور آخرین باقیمانده از آن 14 برگزیده ادامه خواهد داشت. بیایید از خدا بخواهیم در ظهور منجی وعده داده شده – مهدی موعود – تعجیل کند تا با آمدنش نقشه‌ی آنها نقش بر آب شود و سرپرستیِ همه‌ی انسان‌ها به دستان با کفایت وارث احمد برسد.

تعجیل در ظهور حضرت مهدی، صلواتwww.mohammadivu.org.MOHR

 

 

 

 


[1] علاقمندان، برای مطالعه‌ی بیشتر در این زمینه و مشاهده‌ی منابع مربوطه، به «درسنامه‌ی عهد معهود» در پایگاه علمی فرهنگی محمد(ص) مراجعه فرمایند.

[2] همان.

[3] همان.

[4] بحارالانوار، ج 12، ص 265.

[5] بحارالانوار، ج 44، ص 365.

[6] "إِنِّی رَسُولُ اللَّهِ إِلَیكُمْ مُصَدِّقاً لِما بَینَ یدَی مِنَ التَّوْراةِ وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ یأْتی‏ مِنْ بَعْدِی اسْمُهُ أَحْمَد": قرآن کریم، سوره صف، آیه 6.

[7] بحارالانوار، ج 15، ص 51.

[8] بحارالانوار، ج 15، ص 122.

[9] بحارالانوار، ج 15، ص 123.

[10] بحارالانوار، ج 15، ص 90 تا 110.

[11] به عنوان نمونه بنگرید به مناقب آل ابیطالب (ابن شهرآشوب)، ج 1، ص 30.

[12] اهل کتاب به تصریح قرآن حضرت محمد را به خوبیِ فرزندان شان می‌شناختند؛ چراکه انبیاء پیشین اوصاف ایشان را به تفصیل بیان کرده بودند. خداوند در آیه 146 سوره بقره می‌فرماید: «الَّذینَ آتَیناهُمُ الْكِتابَ یعْرِفُونَهُ‏ كَما یعْرِفُونَ أَبْناءَهُم‏ وَ إِنَّ فَریقاً مِنْهُمْ لَیكْتُمُونَ الْحَقَّ وَ هُمْ یعْلَمُون‏» یعنی: اهل کتاب همچنان که فرزندان خود را می‌شناسند، او را می‌شناسند ولی گروهی از ایشان در عین آگاهی حقیقت را پنهان می‌دارند. همچنین، نقل شده  که یکی از یهودیان به نام عبدالله بن سلام در پاسخ این سوال که آیا شما پیامبر اسلام را می‌شناسید، گفت: والله محمد را بیشتر از آنچه فرزندان خود را می‌شناسیم، می‌شناسیم؛ زیرا وصفش را در کتابهای خود خوانده ایم و در آن شک نداریم و وقتی او را در میان شما می‌بینیم، گویی متوجه فرزندمان شده ایم: تفسیر القمی، ج 1، ص 195.

[13] کمال الدین و تمام النعمه، ج 1، ص 172.

[14] بحارالانوار، ج 15، ص 407.

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تازه سازی

 

به ما بپیوندید: 

instagram twtr fbk telegram Aparat

  

 
امروز:امروز:3464
این هفته:این هفته:13998
در مجموع:در مجموع:7533695
Center
Pagerank