نویسنده: سید مهدی شجاعی
گزیدهای از کتاب "ادب در کربلا"؛ نوشتهی سید مهدی شجاعی
اگر نهایت زن بودن و اوج مقام زن، نیل به مرتبه مردانگی بود، میگفتیم زینب سلام الله علیها اوج مردانگی است؛ اما چنین نیست. آسمان پرواز این دو متفاوت است. تضاد نیست؛ رقابت نیست؛ تفاوت است.
چنین نیست که عالَمِ زن، عالَمی باشد پایینتر از عالَمِ مرد، و اوجش تازه ابتدای مردانگی باشد.
عالَمِ زنان نیز چون عالم مردان، آسمانی دارد، خورشیدی، ماهی و ستارگانی. خورشید این آسمان، بی تردید زهرا است؛ سلام الله علیها.
و ماه این آسمان، زینب سلام الله علیها است که پس از به قتلگاه افتادن خورشید، در آسمان تیره جهان درخشید تا مسیر، بی جهت؛ و طریق، تاریک؛ و راه، بی رهرو نماند.
بیان شخصیت او دفتری میطلبد به وسعت گیتی و مرکّبی به میزان دریا. اما اینجا، تنها یک «ادب» از آداب کربلای او مورد اشارت است.
مادری، اوج مقام زنانگی است و زینب، سدره نشین مرتبه مادری است.
زینب سلام الله علیها دو فرزند داشته به نام «عون» و «محمد»، که هر دو را به میدان کربلا آورده است. این، اگرچه ایثار تمام دارایی زینب سلام الله علیها است، اما همه مسأله، این نیست.
زینب سلام الله علیها در عاشورا مادر همه جوانان است و تیمارگر تمامی مجروحان و غمخوار همه جوانان.
وقتی علی اکبر علیه السلام از اسب به زمین میغلتد، این زینب سلام الله علیها است که جامه میدرد و روی میخراشد و با فریاد «مادر! مادر!»، خود را بر جنازۀ او میافکند و اشک مادرانه میافشاند.
وقتی سر و روی قاسم دلاور - فرزند امام حسن علیه السلام - با خاک آشنا میشود، اولین سایۀ مهری که بر بالای خویش گسترده میبیند، مهربانیِ زینب سلام الله علیها است با ترانه و ترنمِ: پسرم! نازنینم! پاره جگرم!
و نه فقط علی اکبر و قاسم، که علی اصغر و عبدالله و هر جوان و نوجوان و کودکی که در خاک عاشورا به خون میغلتد، زینب سلام الله علیها را مادرانه، بالای سر خویش میبیند و آخرین رهتوشۀ مهر را، برای سفر از او میستاند.
اکنون دو جوان، دو سرو، دو صنوبر، دو ماهی بر خاک میتپند، اما حضور هیچ دست مادرانهای را حس نمیکنند که از این سو به آن سویشان کند، غبار از چشمانشان بسترد، و خون از چهرههایشان کنار بزند.
شگفتا! زینبِ حاضر، زینبِ ناظر، زینبِ مادر کجاست؟ مگر ندیده است فرو افتادن این دو نخل را؟ چرا مادری نمیکند؟ چرا رخ نمینماید؟ چرا چهره نشان نمیدهد؟
مگر کیستند این دو جوان؟ مگر صحابی نیستند؟ مگر هاشمی نیستند؟ پس کجایی زینب؟!
«این هر دو جوان مناَند؛ عون و محمداَند؛ دو هدیه ناقابلند به پیشگاه برادر، به درگاه امام، امامِ برادر. آدم هدیه را که به رخ نمیکشد؛ به دنبال قربانی ناقابلش، که ضجه و مویه نمیکند؛ من مادر همه هستم.
شرط ادب نیست به دنبال این دو پیشکش کوچک، دل برادر را سوزاندن و اندوه او را برانگیختن، نه، شرط ادب نیست. حضور یافتن و از حال و روز قربانی خود پرسیدن.»
عجبا! ادب، هنوز با کلاس درس تو فاصله دارد. تو عالیترین مربی ادبی، و فرهنگ ادب، واژههایش را زینب! از تو وام میگیرد.
تو نیامدی، اما ببین! از شکاف این خیمهها نگاه کن! این غبار اسب حسین علیه السلام است که بیتاب به سوی این دو جنازه پیش میتازد.
این شاهین که بیقرار از آسمان اسب فرود میآید و دو بالش را بستر این دو سرو میکند، حسین علیه السلام است.
ببین! هدیههایت را چگونه در آغوش میفشرد، ببین! چگونه با اشکهایش غبار از چهره جوانانت میشوید.
این ترنم لطیف و پدرانۀ حسین علیه السلام را، حتماً در گوش جوانانت میشنوی که:
«پسرم! عزیزم! دردانهام! پاره جگرم!»
امروز: | 2704 | |
این هفته: | 2392 | |
در مجموع: | 7608005 |